سفارش تبلیغ
صبا ویژن




























فراق

 

فکرم را خاک گرفته.

هر چه تلاش می کنم تمیزش کنم، راه تنفسم می گیرد و باید آب بپاشم و خاک بنشانم.

عمیق که نگاه کنی این منم که گاهی لدر لدر خاک روی مغزم می پاشم و بعد گاهکی می شود که به خودم می آیم اما دریغ که مدفون شده دل و فکر و هر چه باید در این مواقع به داد آدم برسد.

نمی توانی حتی چند ثانیه روی یک موضوع تمرکز کنی. با کوچک ترین تلنگری می افتی در گردابی و می روی در دایره سرگردانی...

اما بعد...

یوسف می گفت: من معتقدم اگر انسان ها به عصر حجر باز گردند می توانند راحت تر و شادتر زندگی کنند. حتی میانگین سن مرگشان هم بالا می رود.

به قول ترمودینامیک هر چه زمان بگذرد آنتروپی سیستم زیاد می شود.

خودمان را محصور کرده ایم در علومی که نمی دانیم مقصدش کجاست...فکر کن درصد سخنان ائمه را که به علم امروزی ما بر می گردد در مقابل تمام حرف های آنان، آنگاه می فهمی جایگاه قوانین نیوتن و لاپلاس و اویلر و ... را

جایگاه علمی که داری مغز خودت را جر می دهی برای رسیدن به جایی که نمی دانی کجاست...

عاقلان نقطه پرگار وجودند ولی عشق داند که در دایره سرگردانند

خدایا نپرس جوانیم را چگونه گذراندم... ای تو که ستارالعیوبی...

 


نوشته شده در پنج شنبه 91/3/11ساعت 12:2 صبح توسط دایره سرگردان نظرات ( ) |

 

آخر هم نفهمیدم...

می دانی می دانم که این نگاه افتضاح است.

می دانم هیچ چیز بر روی این رود بنا نمی شود، اما چه کنم که استثنایی برای آن نمی یابم.

یعنی می دانی، همه رفتارهای آدم ها در قاب این  نگاه جا می شود.

هر کس هر کاری که می کند برای خودش انجام می دهد. حتی اگر حاضر شود خودش را فدای کسی بکند به خاطر رضایت خودش است.(این دیگر اجتماع نقیضین است؟ به درک، می شود.)

دوست دارم تو را به خاطر خودت بخواهم، دنیا را به خاطر تو، آخرت را هم برای تو

اصلا خودم را به خاطر تو دوست بدارم.

 


نوشته شده در چهارشنبه 91/3/10ساعت 6:13 صبح توسط دایره سرگردان نظرات ( ) |

 

چقدر شلوغ است این پایین ...

از اول صبح تا آخر شب دنیاست و دنیاست و دنیا ...

چقدر می فهمی تو ...

فقط همین نماز است که مجبور میکند آدم را تا به چیزهایی که برایش خلق شده است فکر کند.

خدایا کمی ماورا لطفا...

پ.ن:

این را به حساب "ایاک نستعین" بگذار هر چند رفتارم این را نگوید...

 


نوشته شده در دوشنبه 91/3/1ساعت 9:36 عصر توسط دایره سرگردان نظرات ( ) |

 

یادگار سفر شمال، تابستان 90:

 

نزدیک ظهر است اما آسمان و هوا و دریا صدای غروب را زمزمه می کنند.

دل تنگم هنوز...

دل تنگی را خوب می فهمم، تنهایی را هم، در سکوت محض آکنده از صدای ساحل و صخره و موج.

خدا را ندارم هنوز، به این فکر می کنم که در میان انبوه مخلوقاتش مرا گم کرده و من نیز میان حسد، حرص، خشونت و هوس خودم را پیدا نمی کنم.

هوا، هوای گریه است، گریه انتخاب های دنیایی، گریه غفلت، گریه فراموشی، گریه ندیدن، نشنیدن، نفهمیدن...

ضعیفم هنوز حتی ضعیف تر از حلزونی که دیشب روی زبری جاده خود را می کشاند برای رسیدن به درخت و حال که از آنجا می گذشتم اثری از او ندیدم.

او به مقصد رسیده بود و من لحظه به لحظه از مقصد دورتر و دورتر...

حس بطری خالی آب بر روی سنگ های صاف ساحل را دارم.محکوم به چندین سال زندگی حاصلی ندارد جز بر انگیختن حس انزجار آدم ها و حتی حیوانات...

اما هرچه گناهکار باشم عاشق برگزیدگان خدایم و این تنها دست آویز است...

کی به انداختن سنگ پیاپی در آب ماه را می شود از خاطره آب گرفت؟!

 


نوشته شده در سه شنبه 91/2/26ساعت 9:39 عصر توسط دایره سرگردان نظرات ( ) |

نگاهش منحرف شد

یادش نبود که دل وجودی می گیرد از این نگاه

.

.

.

ناگاه شاخه ای در چشمش فرو رفت

و ندایی در گوشش پیچید

جوان باز هم

یادم تو را فراموش

 

 

 


نوشته شده در جمعه 91/2/15ساعت 11:19 صبح توسط دایره سرگردان نظرات ( ) |

سکوت است و سکوت و سکوت

زینب زانوانش را در سینه جمع کرده، گریه اش خشک شده، روسری مادر را روی سر انداخته...

گاهی روسری را می بوید و بدون اینکه پلک بزند اشک می ریزد...

حسن جارو به دست دارد و مثل برادر بزرگ ها حیات را جارو می کند...گه گاهی دور و برش را نگاه می کند که کودکی او را نبیند، سر به دیوار می کوبد و آرام با اشک خون های روی دیوار را می شوید.

حسین دست آس را بغل کرده، دست به دسته اش گرفته، انگار دست مادر را در دست داشته باشد، طوری که زینب او را نبیند با مادر نجوا می کند و بوسه به پای مادر می زند.

گاهی هم به سراغ خواهر می رود و برایش آب می برد و زینب بدون اینکه سر بچرخاند دست حسین را می بوسد و حسین بدون اینکه خواهر بفهمد به او آب می خوراند.

علی سعی می کند وصیت زهرا را عملی کند... گاهی دستش بر سر حسین است.

گاهی سر زینب را به سینه فشار می دهد و او را می بوید و بدون آنکه زینب بفهمد در دل زجه می زند.

گاهی هم از حسن چیزی می خواهد تا بزرگیش را نشان دهد...

اینجا همه عاشقند و همه معشوق...

مادر هم گه گاهی به همه شان سر می زند و برای غریبی بعد از خود برایشان اشک می ریزد ولی خنده اش را نشانشان می دهد...

 

خدای عزیز چقدر هوس کربلا کرده ام...


نوشته شده در پنج شنبه 91/2/7ساعت 11:14 عصر توسط دایره سرگردان نظرات ( ) |

[نوشته ی رمز دار]  


نوشته شده در یکشنبه 91/2/3ساعت 11:45 عصر توسط دایره سرگردان نظرات ( ) |

<   <<   6   7   8   9   10   >>   >

Design By : Pichak