سفارش تبلیغ
صبا ویژن




























فراق

 

یادگار سفر شمال، تابستان 90:

 

نزدیک ظهر است اما آسمان و هوا و دریا صدای غروب را زمزمه می کنند.

دل تنگم هنوز...

دل تنگی را خوب می فهمم، تنهایی را هم، در سکوت محض آکنده از صدای ساحل و صخره و موج.

خدا را ندارم هنوز، به این فکر می کنم که در میان انبوه مخلوقاتش مرا گم کرده و من نیز میان حسد، حرص، خشونت و هوس خودم را پیدا نمی کنم.

هوا، هوای گریه است، گریه انتخاب های دنیایی، گریه غفلت، گریه فراموشی، گریه ندیدن، نشنیدن، نفهمیدن...

ضعیفم هنوز حتی ضعیف تر از حلزونی که دیشب روی زبری جاده خود را می کشاند برای رسیدن به درخت و حال که از آنجا می گذشتم اثری از او ندیدم.

او به مقصد رسیده بود و من لحظه به لحظه از مقصد دورتر و دورتر...

حس بطری خالی آب بر روی سنگ های صاف ساحل را دارم.محکوم به چندین سال زندگی حاصلی ندارد جز بر انگیختن حس انزجار آدم ها و حتی حیوانات...

اما هرچه گناهکار باشم عاشق برگزیدگان خدایم و این تنها دست آویز است...

کی به انداختن سنگ پیاپی در آب ماه را می شود از خاطره آب گرفت؟!

 


نوشته شده در سه شنبه 91/2/26ساعت 9:39 عصر توسط دایره سرگردان نظرات ( ) |

نگاهش منحرف شد

یادش نبود که دل وجودی می گیرد از این نگاه

.

.

.

ناگاه شاخه ای در چشمش فرو رفت

و ندایی در گوشش پیچید

جوان باز هم

یادم تو را فراموش

 

 

 


نوشته شده در جمعه 91/2/15ساعت 11:19 صبح توسط دایره سرگردان نظرات ( ) |

سکوت است و سکوت و سکوت

زینب زانوانش را در سینه جمع کرده، گریه اش خشک شده، روسری مادر را روی سر انداخته...

گاهی روسری را می بوید و بدون اینکه پلک بزند اشک می ریزد...

حسن جارو به دست دارد و مثل برادر بزرگ ها حیات را جارو می کند...گه گاهی دور و برش را نگاه می کند که کودکی او را نبیند، سر به دیوار می کوبد و آرام با اشک خون های روی دیوار را می شوید.

حسین دست آس را بغل کرده، دست به دسته اش گرفته، انگار دست مادر را در دست داشته باشد، طوری که زینب او را نبیند با مادر نجوا می کند و بوسه به پای مادر می زند.

گاهی هم به سراغ خواهر می رود و برایش آب می برد و زینب بدون اینکه سر بچرخاند دست حسین را می بوسد و حسین بدون اینکه خواهر بفهمد به او آب می خوراند.

علی سعی می کند وصیت زهرا را عملی کند... گاهی دستش بر سر حسین است.

گاهی سر زینب را به سینه فشار می دهد و او را می بوید و بدون آنکه زینب بفهمد در دل زجه می زند.

گاهی هم از حسن چیزی می خواهد تا بزرگیش را نشان دهد...

اینجا همه عاشقند و همه معشوق...

مادر هم گه گاهی به همه شان سر می زند و برای غریبی بعد از خود برایشان اشک می ریزد ولی خنده اش را نشانشان می دهد...

 

خدای عزیز چقدر هوس کربلا کرده ام...


نوشته شده در پنج شنبه 91/2/7ساعت 11:14 عصر توسط دایره سرگردان نظرات ( ) |

[نوشته ی رمز دار]  


نوشته شده در یکشنبه 91/2/3ساعت 11:45 عصر توسط دایره سرگردان نظرات ( ) |


Design By : Pichak