سفارش تبلیغ
صبا ویژن




























فراق

 

هویزه بردی ام و سوزاندی علف های هرز زمین دلم را...

در فکه با شناساندن ابراهیم هادی شخم زدی وجودم را...

دهلاویه و پاشیدن عشق چمران عزیز در جانم...

و اما شلمچه...

تمام بدبختی و فقر و بی معرفتی ام را جلو چشمانم آوردی، به خاکم افکندی، زجه ام را بلند کردی، شانه هایم را تکاندی، و باراندی ام بر صخره های سنگی دلی که حالا قابلیت کشت داشت.

در طول سفر چندین بار حسرت خوردم به اینکه در آن زمان نبودم.

چندین بار خودم را در شرایط آن موقع قرار دادم با تمام جزئیات، خدا به عظمتت قسم که جنگ را انتخاب می کردم.

اما بعد به این اندیشیدم که حالا هم جنگ است.

توپ و تفنگ و گلوله ندارد ولی تیر گناه دارد، جهاد علمی دارد، فرمان برداری از ولی دارد و شرایط انتخاب به مراتب دشوارتر از آن زمان است.

خدای عزیز ما را شرمنده شهدا مگردان...

پ.ن1:

ای حسرت جان و تنم / تنها دلیل بودنم

آه ای شهادت العجل... 

چشم منو امر ولی / جان منو سید علی

ای مقتدایم چشمان تو / مومن شدم بر ایمان تو

در دست مهدی دستان تو / جانم فدای سید علی

پ.ن 2: عکس از dardvareh.ir

مصطفای عزیز...


نوشته شده در دوشنبه 90/12/29ساعت 8:4 صبح توسط دایره سرگردان نظرات ( ) |


Design By : Pichak