فراق
" ای بنده من! آنگاه که تو به نماز می ایستی، من آنچنان به تو مشغولم که گویی غیر از تو بنده ای ندارم. حال آنکه تو آنچنانی که گویی غیر از من چند خدای دیگر داری... " من و خیال تو یکفی که چشم می نرود بسوی کوی رفیقی که دل به عشق نداد و زنده باد خیال و ترنج بر دل شاد مگر بسوزد و لختی به یاد بالا باد مباد ارزش عشقی بجز به روی حبیب و گر نه این دل غمدیده دل به باد نهاد به قول حافظ دل سوخته که بی مددش به صبح می نرسد این دل خراب آباد ((ز انقلاب زمانه عجب مدار که چرخ ازین فسانه هزاران هزار دارد یاد گره ز دل بگشا وز سپهر یاد مکن که فکر هیچ مهندس چنین گره نگشاد در آن بساط که حسن تو جلوه اندازد مجال طعنه بدبین و بد پسند مباد)) روبروی در ایستاده ام و نگاهم به زمینه سیاه در حال گذر در انتظار رسیدن به ایستگاه دانه های تسبیح را شماره می کنم انگار. پله ها بالا می آورندم، پیرمردی چیزی گم کرده است انگار و جماعتی در پشت او اخم کرده و طلبکار. گربه روی لبه سطل آشغال خیابان شلوغ به خاطر نم باران نانوایی بسته است. و درویشی جلوی فست فود نغمه سر می دهد و لاف مستی می زند. با اخم وارد خانه می شوم -چهار طبقه را بالا آمده ام خب- گویی مادرم می ترسد و دلش می گیرد از اخم پسرک جوانش شاید. اما من نم باران و پای برهنه و پاچه های گلی را در کوچه باغ خاکی دوست تر می دارم حتی اگر در قرق مرغان همسایه و جوجه هایشان باشد. بیل را از خودکار مزرعه را از دانشگاه باران گلزا را از باران خیابانِ سُر زا مرغ را از گربه رود را از همشهری جوان ترسیدن از مادر را از ترساندن او و خیلی چیزهای دیگر را از خیلی چیزها بیشتر دوست دارم اما فقط بیشتر دوست دارم. راستی از تایپ اس ام اس متنفرم . . . چقدر احمقم هفته دیگر امتحانات میان ترمم شروع می شود...
Design By : Pichak |